ماهی زنده در تابه و چند داستان دیگر
نویسنده:
ناصر ایرانی
امتیاز دهید
شامل ۴ داستان با عناوین: ماهی زنده در تابه / بهار می آید / داستان مردی که دمرو می خوابید / قانون شب
از متن کتاب:
نمی توانستم تحمل کنم دست خودم نبود. ده سال توانسته بودم، به هر جان کندنی که بود. اما حالا نمی توانستم. این بود که رفتم سروقت معاون رئیس را نمی شد دید و هر چه دلم خواست گفتم. نه با آرامش که اصلا در وجودم نبود با عصبانیتی اوج گیرنده. و چه بیهوده می دانستم که دردم و حرفم را نمیف همد. تازه اگر می توانست یا می خواست بفهمد از فریادهای من چه دستگیرش می شد؟ سخت ترسید. نگاهش که همیشه پر از تکبر بود، به قدری وحشت زده شده بود که اگر آن همه عصبانی نبودم، شاید دلم برایش می سوخت. لابد فکر می کرد که دیوانه شده ام و هر لحظه ممکن است بکشمش. اعتراف می کنم که تا اندازه ای هم حق داشت. آخر کارمندی که مغز سالم داشته باشد این طوری نمی پرد تو اطاق معاون و هرچی به دهنش برسد، نمی گوید. از اطاقش که بیرون آمدم صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد. ترسو! حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشت.
چه آفتابی! خیابانها نه چندان شلوغ بودند، نه خلوت. ویترین مغازه ها مثل برق می درخشید و من شاد بودم. ده سال بود که می خواستم خودم را آزاد کنم اما هر وقت که کارد به استخوانم می رسید و تصمیم می گرفتم که کار را تمام کنم و جانم را خلاص، به بهانه ای دست و پایم را می بستم و می ماندم، از ترس. ده سال بود که در میان چه گردابی دست و پا می زدم؛ شکی نبود که همکارانم همه چیز را پذیرفته بودند، که همه پیچ و مهره ها درست جا افتاده بود که همه چیز همان طوری بود که باید باشد...
از متن کتاب:
نمی توانستم تحمل کنم دست خودم نبود. ده سال توانسته بودم، به هر جان کندنی که بود. اما حالا نمی توانستم. این بود که رفتم سروقت معاون رئیس را نمی شد دید و هر چه دلم خواست گفتم. نه با آرامش که اصلا در وجودم نبود با عصبانیتی اوج گیرنده. و چه بیهوده می دانستم که دردم و حرفم را نمیف همد. تازه اگر می توانست یا می خواست بفهمد از فریادهای من چه دستگیرش می شد؟ سخت ترسید. نگاهش که همیشه پر از تکبر بود، به قدری وحشت زده شده بود که اگر آن همه عصبانی نبودم، شاید دلم برایش می سوخت. لابد فکر می کرد که دیوانه شده ام و هر لحظه ممکن است بکشمش. اعتراف می کنم که تا اندازه ای هم حق داشت. آخر کارمندی که مغز سالم داشته باشد این طوری نمی پرد تو اطاق معاون و هرچی به دهنش برسد، نمی گوید. از اطاقش که بیرون آمدم صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد. ترسو! حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشت.
چه آفتابی! خیابانها نه چندان شلوغ بودند، نه خلوت. ویترین مغازه ها مثل برق می درخشید و من شاد بودم. ده سال بود که می خواستم خودم را آزاد کنم اما هر وقت که کارد به استخوانم می رسید و تصمیم می گرفتم که کار را تمام کنم و جانم را خلاص، به بهانه ای دست و پایم را می بستم و می ماندم، از ترس. ده سال بود که در میان چه گردابی دست و پا می زدم؛ شکی نبود که همکارانم همه چیز را پذیرفته بودند، که همه پیچ و مهره ها درست جا افتاده بود که همه چیز همان طوری بود که باید باشد...
آپلود شده توسط:
mrezie67
1390/03/12
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ماهی زنده در تابه و چند داستان دیگر